سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان حاکم بر مردم اند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :1
کل بازدید :3506
تعداد کل یاداشته ها : 11
103/9/12
10:13 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
حسن طالبی سادیانی[0]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
زمستان 93[3]

تواضع

یکی از دوستان که مرد بسیار خوش صحبت و شوخی می باشدتعریف کرد در جوانی می خواستم به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) بروم. در تهران بلیط گرفتم و منتظر بودم ببینم هم صندلی ام چه کسی خواهد بود. ناگهان دیدم یک آقای سیدی روحانی آمد کنار من نشست. من با او گرم گرفتم. سلام کردم، دست دادم و گفتم: به به آقا چه خوب شد که با شما همسفر شدیم. خب شما تنها مسافرت می کنید. آقا فرمود: بله. و بعد من سر شوخی را باز کردم وگفتم مگر نشنیده ایدکه مسافرت تنهایی مکروه است! آقا خندید و گفت: چرا؟ به شوخی گفتم وقتی به مشهد مقدس رسیدیم همدمی می گیریم. یکی برای شما و یکی برای من. باز آقا خندید. آقا بسیار ضعیف و لاغر بود و خوراکی نداشت. اما بعداز چند ساعت فهمیدم که آقا به چای خیلی علاقه دارد. به قهوه خانه که رسیدیم تا ماشین نگه داشت فورا یک لیوان چای آماده کردم وتعارف آقا نمودم. آقا تعجب کرد و گفت این چایی را به این زودی از کجا فراهم کردی. در راه مرتب با آقا شوخی می کردم وآٍقا می خندید. تا اینکه به مشهد مقدس رسیدیم. آقا گفت تا اینجا همسفر بودیم از اینجا یا شما مهمان من باش یا من مهمان شما می شوم. گفتم آقا شما مهمان من باشید. بعد مقداری پول که در یک کیسه بود به من داد و گفت این پول را بگیر تا در این چند روز اقامت در مشهد با هم زندگی کنیم. بعد رفتیم و اتاقی اجاره کردیم. من بلافاصله برای آقا چایی درست کردم و آقا تعجب می کرد که من چگونه به موقع چایی را آماده می کنم. بعد کمی استراحت کردیم. آقا گفت به حمام برویم. من در حمام کیسه آقا را کشیدم و مقداری با ایشان شوخی کردم و آقا خندید. بعد از استحمام به اتفاق به زیارت رفتیم و بعد به منزل آمدیم.من غذا را آماده نمودم. شب شد. آقا گفت شما بخوابید چون من کار دارم و اگر شما بیدار باشید با شوخی های خود نمی گذارید من کارم را انجام دهم. من قول دادم که هیچ حرفی نزنم و فورا برای آقا چایی آوردم و آقا مشغول نوشتن شد و تا نزدیکی های صبح می نوشت و من نگاه می کردم. روز بعد آقا گفت می خواهی تا ظهر نشده قدری در شهر گردش کنیم و سری به حوزه علمیه بزنیم. گفتم اشکالی ندارد و به اتفاق به حوزه علمیه مشهد رفتیم. دم در حوزه دو طلبه ایستاده بودند. همینکه نگاهشان به آقا افتاد، دویدند و دست آقا را بوسیدند. من بسیار تعجب کردم. بعد داخل حوزه شدیم چند طلبه دیگر آنجا ایستاده بودند تا ما را دیدند دویدند و سلام کردند و دست آقا را بوسیدند. کم کم شلوغ شد. طلبه ها و استادان حوزه دور آقا را گرفتند و هر یک با عزت و احترام دست آقا را می بوسیدند. من مات ومبهوت مانده بودم که این آقا کیست! نکند یکی از شخصیت های مهم علمی باشد که من این همه با او شوخی کردم. آقا را با صلوات و عزت و احترام وارد سالن حوزه علمیه کردند. آقا گفت دوست ما را نیز راه دهید به داخل بیاید. مرا نیز به داخل سالن راه دادند. تمام اساتید حوزه علمیه مشهد قلم و کاغذ آماده کرده بودندتا هرچه آقا می گوید یادداشت کنند. من یواشکی در گوش یکی از طلبه ها گفتم این آقا کیست! گغت: عجب! آقا را نمی شناسی؟ گفتم نه. گفت پس چگونه آقا فرمود دوست مرا هم راه دهید بیاید داخل. تو چه دوستی هستی! گفتم من دو روز است که با آقا همسفرم. او گفت: این آقا علامه طباطبایی صاحب تفسیر المیزان است. من در آن موقع حالت عجیبی داشتم که نمی توانم بیان کنم. بعد از جلسه، علمای مشهد از آقادعوت نمودند که به منزل آنان برود ولی آقا فرمودندکه اجازه با دوست من می باشد. بنده گفتم ما امروز تهیه ناهار دیده ایم، انشاالله فردا. یکی دو تن از علما گفتند اگر اشکالی ندارد ما امروز خدمت شما باشیم. گفتم اشکالی ندارد. چهار نفر از علما آمدند و ناهار مهمان ما بودند.بعد که مهمانان رفتند من به آقای طباطبایی عرض کردم آقا چرا وقتی من شوخی می کردم شما تذکر ندادید که بنده حالا شرمنده شوم. آقا فرمودند اگر لازم به تذکر بود تذکر میدادم. اینها که شما به شوخی می گفتید از ضروریات زندگی است. بعد از آن علمای مشهد نگذاشتندکه ما در آن مسافرخانه باشیم و هر روز ما را دعوت می نمودند وهر روز منزل یکی از علما بودیم. یادش بخیر و روحش شاد. راستی اگر ما یک صدم از علم علامه طباطبایی را می داشتیم آیا حاضر بودیم با اتوبوس مثل یک شخص ساده به زیارت برویم و با یک شخص عادی همسفر و دوست شویم و در یک مسافرخانه منزل کنیم و اصلا خود را معرفی نکنیم. درود خدا به روان پاک علامه طباطبایی با این همه تواضع و خویشتن داری.


93/11/8::: 8:42 ع
نظر()
  
  

پشت پشه بند

کارگری بود که در کارخانه کار می کرد. چون کارخانه کارگران زیادی داشت باید سه شیفت کار می کردند. این کارگر مجبور بود هر سه هفته یک هفته پست شب کار کند. در یکی از شب ها وقتی صبح به خانه آمد همسرش بهانه گیری را شروع کرد و از او می خواست تا کارش را عوض کند. مرد تعجب کرد که چرا همسرش یکباره اینقدر اخلاقش عوض شده و بهانه گیری می کند و هر چه به او گفت من کار دیگری بلد نیستم و مدت ها در کارخانه کار کرده ام تا تجربه ای کسب نموده ام و حالا مقداری سابقه دارم زن قبول نمی کرد. خلاصه پس از پرس و جو از زن که دلیل تو برای این کار چیست زن گفت: راستش اینست که دیشب که تو به کارخانه رفته بودی و من بالای پشت بام در پشه بند خوابیده بودم سایه کسی را دیدم که به پشه بند نزدیک می شد. بعد که نزدیک آمد دیدم مرد جوانیست. نزدیک بود از ترس زبانم بند بیاید. او تا پشت پشه بند آمد و اندکی ایستاد و برگشت و من تا صبح از ترس نخوابیدم. امروز صبح رختخواب و پشه بند را از پشت بام پایین آورده ام. من دیگر شب ها تنها می ترسم. مرد جوان در فکر فرو رفت و گفت: آیا خواب نمی دیدی؟حتما آن مرد تا پشت پشه بند آمد؟ زن گفت: آری چگونه بگویم بیدار بودم. مرد جوان پس از کمی فکر گفت: نیازی به عوض کردن کار نیست و تو هم رختخواب را به پشت بام ببر و با خیال راحت شب ها بخواب. زن بسیار ناراحت شد و با عصبانیت به او گفت: عجب مرد باغیرتی! من می گویم شب تا صبح از ترس آمدن مرد غریبه خوابم نمی برد تو می گویی راحت بخواب. چقدر بی خیالی. مرد گفت: من به شما اطمینان می دهم که انشاالله دیگر کسی تا آخر عمر مزاحم شما نشود و شما خاطرجمع باشید. زن گفت: با چه اطمینانی شما چنین قولی می دهی. مرد جوان گفت: راستش اینست وقتی من ازدواج نکرده بودم در همسایگی ما زنی بالای پشت بام در پشه بند تنها خوابیده بود. شیطان مرا وسوسه کرد و خواستم  به سراغ آن زن برومو حرکت کردم و تا وسط پله های پشت بام رفتم. از آنجا پشیمان شدم و برگشتم ولی تعجب من از اینست که چطور آن مرد تا پشت پشه بند آمده. پس معلوم شد که هر کس در هر راهی قدمی بردارد چند قدم اضافه تر برای او برمی دارند و من دیگر هیچ خطایی نکرده ام و قدم بدی برای کسی بر نداشته ام. از این رو به تو می گویم با خاطر جمع به زندگیت ادامه بده که هیچ کس مزاحمت نخواهد شد. پس ای برادر و خواهر هوشیار باش و بیاندیش و بدان که هر قدمی از نیک و بد برداری برایت چند قدم اضافه تر برخواهند داشت. پس در کارهای بد توان خود را بسنج و به اندازه توان خود گناه کن. ببین این گناهی که خدای ناکرده می خواهی انجام دهی در آینده با تو و اولاد تو خواهند کرد. تا چه اندازه طاقت داری تحمل کنی آنوقت گناه کن و ببین که نافرمانی چه کسی را می کنی. آیا روی پاسخ به خداوند را داری؟


  
  

بازرگان و غلام

آورده اند که روزی بازرگانی جهت حمل مالتجاره خود غلام سیاهی قوی که با بیست مرد جنگی رقابت می کرد، را خرید تا در سفر از مالتجاره او در مقابل دزدان محافظت کند. غلام بسیار شجاع وقوی بود ولی اولین بار بود که دنبال کاروان می رفت و تجربه نداشت. کاروان به راه افتاد و مدت ها رفتند و از کوه ها و دشت ها و بیابان ها گذشتند تا به شهر مورد نظر رسیدند و کالاهای بازرگان با قیمت بالا به فروش رسید. سود بسیار خوبی داشت. پس از چند ماه به طرف وطن بازرگان حرکت کردند تا رسیدند به آخرین منزل. بازرگان به غلام گفت: این منزل بسیار خطرناک است چون راهزن و دزد زیاد دارد. باید خیلی مواظب باشیم و از کیسه های سکه مواظبت کنیم که دزدها آنها را نربایند. باید تا صبح به نوبت نگهبانی بدهیم. غلام گفت: بسیار خوب بازرگان خوابید و غلام نگهبانی می داد. یکی دو ساعت گذشت. بازرگان بیدار شد و گفت: غلام بیداری؟ غلام گفت: بله آقای بازرگان. گفت: چکار میکنی؟ غلام گفت: دارم فکر می کنم. بازرگان گفت: چه فکری؟ غلام گفت: فکر می کنم میخ طویله را که به زمین می کوبیم وقتی آن را بیرون می آوریم جای آن خالی می ماند خاک های آن کجا می رود؟ بازرگان برای او توضیح داد که خاک به هم فشرده می شود وبعد در اثر آب باران پر می شود. بعد بازرگان یکی دو ساعت نگهبانی داد و دوباره نوبت غلام شد. و باز بعد از یکی دو ساعت دوباره بازرگان بیدار شد و گفت غلام بیداری؟ غلام گفت: بله آقا. بازرگان گفت: چه می کنی؟ غلام گفت: فکر می کنم. بازرگان پرسید: چه فکری؟ غلام گفت: فکر        می کنم پشگل شتر چگونه گرد می شود. بازرگان سعی کرد با پاسخی اورا قانع کند و باز بازرگان دو ساعتی نگهبانی داد و غلام خوابید و بعد از یکی دو ساعت نوبت غلام شد و دوباره بازرگان خوابید. دوباره بعد از یکی دوساعت بازرگان بیدار شد. حالا دیگر نزدیک صبح بود. پرسید: غلام بیداری؟ غلام گفت:بله آقا. بازرگان پرسید: چه کار می کنی؟ غلام گفت: فکر می کنم. بازرگان گفت: چه فکری؟ غلام گفت: فکر می کنم دزد چگونه است. آیا شاخ دارد؟ دم دارد؟ یا سم دارد؟ بازرگان گفت: دزد هم یک آدم است مثل من و تو. غلام با تعجب گفت: دزد آدم است؟! بازرگان گفت: آری. غلام گفت: اول شب یک آدم رفت سر صندوق. بازرگان بر سر خود زد و به جانب صندوق دوید و آنرا خالی یافت. آری از این داستان نتیجه می گیریم برای انجام امور تنها زور بازو کافی نیست بلکه تجربه و شناخت و فکر نیز لازم است.چنان که غلام با داشتن زور و قدرت ولی بدون شناخت و تجربه، ثروت بازرگان را به باد می دهد.


  
  
<      1   2