سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناتوانى آفت است ، و شکیبایى شجاعت و ناخواستن دنیا ثروت و پرهیزگارى سپرى نگهدار و رضا نیکو همنشین و یار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :1
کل بازدید :3490
تعداد کل یاداشته ها : 11
103/9/12
8:16 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
حسن طالبی سادیانی[0]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
زمستان 93[3]

تواضع

یکی از دوستان که مرد بسیار خوش صحبت و شوخی می باشدتعریف کرد در جوانی می خواستم به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) بروم. در تهران بلیط گرفتم و منتظر بودم ببینم هم صندلی ام چه کسی خواهد بود. ناگهان دیدم یک آقای سیدی روحانی آمد کنار من نشست. من با او گرم گرفتم. سلام کردم، دست دادم و گفتم: به به آقا چه خوب شد که با شما همسفر شدیم. خب شما تنها مسافرت می کنید. آقا فرمود: بله. و بعد من سر شوخی را باز کردم وگفتم مگر نشنیده ایدکه مسافرت تنهایی مکروه است! آقا خندید و گفت: چرا؟ به شوخی گفتم وقتی به مشهد مقدس رسیدیم همدمی می گیریم. یکی برای شما و یکی برای من. باز آقا خندید. آقا بسیار ضعیف و لاغر بود و خوراکی نداشت. اما بعداز چند ساعت فهمیدم که آقا به چای خیلی علاقه دارد. به قهوه خانه که رسیدیم تا ماشین نگه داشت فورا یک لیوان چای آماده کردم وتعارف آقا نمودم. آقا تعجب کرد و گفت این چایی را به این زودی از کجا فراهم کردی. در راه مرتب با آقا شوخی می کردم وآٍقا می خندید. تا اینکه به مشهد مقدس رسیدیم. آقا گفت تا اینجا همسفر بودیم از اینجا یا شما مهمان من باش یا من مهمان شما می شوم. گفتم آقا شما مهمان من باشید. بعد مقداری پول که در یک کیسه بود به من داد و گفت این پول را بگیر تا در این چند روز اقامت در مشهد با هم زندگی کنیم. بعد رفتیم و اتاقی اجاره کردیم. من بلافاصله برای آقا چایی درست کردم و آقا تعجب می کرد که من چگونه به موقع چایی را آماده می کنم. بعد کمی استراحت کردیم. آقا گفت به حمام برویم. من در حمام کیسه آقا را کشیدم و مقداری با ایشان شوخی کردم و آقا خندید. بعد از استحمام به اتفاق به زیارت رفتیم و بعد به منزل آمدیم.من غذا را آماده نمودم. شب شد. آقا گفت شما بخوابید چون من کار دارم و اگر شما بیدار باشید با شوخی های خود نمی گذارید من کارم را انجام دهم. من قول دادم که هیچ حرفی نزنم و فورا برای آقا چایی آوردم و آقا مشغول نوشتن شد و تا نزدیکی های صبح می نوشت و من نگاه می کردم. روز بعد آقا گفت می خواهی تا ظهر نشده قدری در شهر گردش کنیم و سری به حوزه علمیه بزنیم. گفتم اشکالی ندارد و به اتفاق به حوزه علمیه مشهد رفتیم. دم در حوزه دو طلبه ایستاده بودند. همینکه نگاهشان به آقا افتاد، دویدند و دست آقا را بوسیدند. من بسیار تعجب کردم. بعد داخل حوزه شدیم چند طلبه دیگر آنجا ایستاده بودند تا ما را دیدند دویدند و سلام کردند و دست آقا را بوسیدند. کم کم شلوغ شد. طلبه ها و استادان حوزه دور آقا را گرفتند و هر یک با عزت و احترام دست آقا را می بوسیدند. من مات ومبهوت مانده بودم که این آقا کیست! نکند یکی از شخصیت های مهم علمی باشد که من این همه با او شوخی کردم. آقا را با صلوات و عزت و احترام وارد سالن حوزه علمیه کردند. آقا گفت دوست ما را نیز راه دهید به داخل بیاید. مرا نیز به داخل سالن راه دادند. تمام اساتید حوزه علمیه مشهد قلم و کاغذ آماده کرده بودندتا هرچه آقا می گوید یادداشت کنند. من یواشکی در گوش یکی از طلبه ها گفتم این آقا کیست! گغت: عجب! آقا را نمی شناسی؟ گفتم نه. گفت پس چگونه آقا فرمود دوست مرا هم راه دهید بیاید داخل. تو چه دوستی هستی! گفتم من دو روز است که با آقا همسفرم. او گفت: این آقا علامه طباطبایی صاحب تفسیر المیزان است. من در آن موقع حالت عجیبی داشتم که نمی توانم بیان کنم. بعد از جلسه، علمای مشهد از آقادعوت نمودند که به منزل آنان برود ولی آقا فرمودندکه اجازه با دوست من می باشد. بنده گفتم ما امروز تهیه ناهار دیده ایم، انشاالله فردا. یکی دو تن از علما گفتند اگر اشکالی ندارد ما امروز خدمت شما باشیم. گفتم اشکالی ندارد. چهار نفر از علما آمدند و ناهار مهمان ما بودند.بعد که مهمانان رفتند من به آقای طباطبایی عرض کردم آقا چرا وقتی من شوخی می کردم شما تذکر ندادید که بنده حالا شرمنده شوم. آقا فرمودند اگر لازم به تذکر بود تذکر میدادم. اینها که شما به شوخی می گفتید از ضروریات زندگی است. بعد از آن علمای مشهد نگذاشتندکه ما در آن مسافرخانه باشیم و هر روز ما را دعوت می نمودند وهر روز منزل یکی از علما بودیم. یادش بخیر و روحش شاد. راستی اگر ما یک صدم از علم علامه طباطبایی را می داشتیم آیا حاضر بودیم با اتوبوس مثل یک شخص ساده به زیارت برویم و با یک شخص عادی همسفر و دوست شویم و در یک مسافرخانه منزل کنیم و اصلا خود را معرفی نکنیم. درود خدا به روان پاک علامه طباطبایی با این همه تواضع و خویشتن داری.


93/11/8::: 8:42 ع
نظر()